چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 11:54 :: نويسنده : hedieh
چهار شنبه 20 بهمن 1389برچسب:, :: 11:44 :: نويسنده : hedieh
سه شنبه 19 بهمن 1389برچسب:, :: 15:39 :: نويسنده : hedieh
زندگی شاید فریب ساده ای باشد از دست کسی
که هیچکس جز او برایت صاف و صادق نیست.
آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ
یک شنبه 17 بهمن 1389برچسب:, :: 9:10 :: نويسنده : hedieh
جواب های مردم به این سوال که از زندگیتون چی فهمیدین؟؟؟ آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ ادامه مطلب ...
جمعه 15 بهمن 1389برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : hedieh
شعر جالب یک بچه آفــــــریقایی با استدلال شگفت انگیز ، برگزیده سال 2005 شده توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ ادامه مطلب ...
دو شنبه 11 بهمن 1389برچسب:, :: 12:19 :: نويسنده : hedieh
آخرین کلمات یک دیوانه : من یه پرنده ام! ----
آخرین کلمات یک متخصص خنثی کردن بمب: این سیم آخری رو که قطع کنم تمومه...- --- آخرین کلمات یک قصاب : اون چاقو بزرگه رو بنداز ببینم...
آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ ادامه مطلب ...
شنبه 9 بهمن 1389برچسب:, :: 12:21 :: نويسنده : hedieh
چند وقتی بود در بخش مراقبت های ویژه یک بیمارستان معروف، بیماران یک تخت بخصوص در حدود ساعت ۱۱ صبح روزهای یکشنبه جان می سپردند. این موضوع ربطی به نوع بیماری و شدت وضعف مرض آنان نداشت. آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ ادامه مطلب ...
جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, :: 22:48 :: نويسنده : hedieh
شايد بتوان گفت آدم ها مثل كتاب هستند ... آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ ادامه مطلب ...
جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, :: 22:31 :: نويسنده : hedieh
ببری درنده وارد دهکده پیرمردی دانا شده بود و به دامهای یک مزرعهدار حمله
کرده بود. اهالی دهکده ببر را محاصره کردند و او
را در گوشه انبار مزرعهدار به دام انداختند. ببر وقتی به دام افتاده بود
قیافهای مظلوم به خود گرفته بود و خود را گوشهای جمع کرده و حالت تسلیم
به خود گرفته بود. قرار شد تور بزرگی روی سر ببر بیندازند و او را اسیر
کرده و به عمق جنگل برده و آنجا رها کنند تا دیگر به دهکده برنگردد. در
حین انجام این کار مرد میانسالی نزدیک پیر مرد دانا آمد و به او گفت: "پسری
جوان از روستایی دوردست به اینجا آمده و مدتی نزد من کار کرده و به
دخترم دل بسته و از او خواستگاری کرده است و البته گفته که مجبور است
دخترم را با خودش به روستای خودش ببرد. در مدتی که او نزد ما کار میکرد
چیز بدی از او ندیدیم و پسری خوب و سربهزیر به نظر میرسد. میخواستم
بدانم با توجه به اینکه شناختی از گذشته او و خانوادهاش نداریم آیا
میتوانم دل به دریا بزنم و با این ازدواج موافقت کنم و اجازه دهم دخترم
را با خودش ببرد؟"
پیر مرد فرزانه با لبخند به ببر اشاره کرد و گفت: "این ببر را ببین که چقدر خودش
را مظلوم نشان میدهد. او از جنگل یعنی از خانه خود دور افتاده و به همین
خاطر چون در جایی جدا از وطنش است احساس ترس و بیپناهی تمام وجودش را
فراگرفته و در نتیجه رفتاری متفاوت با تمام زندگیاش را از خود نشان
میدهد. همین فردا که این ببر را به جنگل ببرند باید به محض آزاد کردنش
از او بگریزند چون وقتی پایش به جنگل برسد دوباره بوی آشنای بیشه او را
شجاع میکند و به خلق و خوی وحشی و قدیمی خودش برمیگردد. به جای اینکه
سادهترین راه را انتخاب کنی یعنی بیگدار به آب بزنی و آینده زندگی دخترت
را به شانس واگذار کنی. به همراه دخترت و این پسر سری به روستای آنها بزن
و مدتی آنجا بمان و رفتار پسر را با اطرافیان و خودتان زیر نظر بگیر. اگر
مثل این ببر باشد که بهتر است زندگی دخترت را تباه نکنی. اما اگر همچنان
پاک و سربهزیر و درستکار بود و دخترت هم قبول کرد پس دیگر دلیلی برای
مخالفت وجود ندارد.
آن مرد پذیرفت و از پیر مرد دور شد. دو ماه بعد پیر مرد دانا آن مرد را در بازار
دید. احوال او را جویا شد. مرد لبخندی زد و پرسید: "قضیه آن ببر چه شد؟"
پیر مرد حکیم پاسخ داد: "همانطوری که حدس زدیم پای ببر که به جنگل رسید شروع
به وحشیگری کرد و به چند نفر آسیب رساند و بعد هم گریخت. خواستگار دختر
شما چگونه بود؟"
مرد میانسال لبخند تلخی زد و گفت: "درست مثل ببر شما رفتار کرد. خوب شد
به توصیه شما عمل کردیم و قبل از اینکه ناسنجیده تصمیم بگیریم، همراه
خودش سری به جنگلش زدیم!"
آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ
جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, :: 22:26 :: نويسنده : hedieh
یک پیرمرد بازنشسته، خانه جدیدی در نزدیکی یک دبیرستان خرید. یکی دو هفته اول همه چیز به خوبی و در آرامش پیش می رفت تا این که مدرسه ها باز شد. در اولین روز مدرسه، پس از تعطیلی کلاسها سه تا پسربچه در خیابان راه افتادند و در حالی که بلند بلند با هم حرف می زدند، هر چیزی که در خیابان افتاده بود را شوت می کردند و سروصداى عجیبی راه انداختند. این کار هر روز تکرار می شد و آسایش پیرمرد کاملاً مختل شده بود. این بود که تصمیم گرفت کاری بکند…. روز بعد که مدرسه تعطیل شد، دنبال بچه ها رفت و آنها را صدا کرد و به آنها گفت: «بچه ها شما خیلی بامزه هستید و من از این که می بینم شما اینقدر نشاط جوانی دارید خیلی خوشحالم. منهم که به سن شما بودم همین کار را می کردم. حالا می خواهم لطفی در حق من بکنید. من روزی 1000 تومن به هر کدام از شما می دهم که بیائید اینجا و همین کارها را بکنید.» بچه ها خوشحال شدند و به کارشان ادامه دادند. تا آن که چند روز بعد، پیرمرد دوباره به سراغشان آمد و گفت: ببینید بچه ها متأسفانه در محاسبه حقوق بازنشستگی من اشتباه شده و من نمی تونم روزی 100 تومن بیشتر بهتون بدم. از نظر شما اشکالی نداره؟ بچه ها گفتند: «100 تومن؟ اگه فکر می کنی ما به خاطر روزی فقط 100 تومن حاضریم اینهمه بطری نوشابه و چیزهای دیگه رو شوت کنیم، کورخوندی. ما نیستیم.» و از آن پس پیرمرد با آرامش در خانه جدیدش به زندگی ادامه داد
آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ
جمعه 1 بهمن 1389برچسب:, :: 22:7 :: نويسنده : hedieh
گدا و راهکارش بینوایی هر روز در بازار گدایی می کرد و مردم حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان می دادند که یکی از طلا بود و دیگری از نقره. اما او همیشه سکه نقره را انتخاب می کرد!
********
یک لیوان شیر
پسر فقیری که از راه فروش خرت و پرت در محلات شهر، خرج تحصیل خود را بدست میآورد یک روز به شدت دچار تنگدستی شد. او فقط یک سکه ناقابل در جیب داشت. در حالی که گرسنگی سخت به او فشار میاورد، تصمیم گرفت از خانه ای تقاضای غذا کند. با این حال وقتی دختر جوانی در را به رویش گشود، دستپاچه شد و به جای غذا یک لیوان آب خواست. دختر جوان احساس کرد که او بسیار گرسنه است. برایش یک لیوان شیر بسیار بزرگ آورد. پسرک شیر را سر کشیده و آهسته گفت: چقدر باید به شما بپردازم؟ دختر جوان گفت: هیچ. مادرمان به ما یاد داده در قبال کار نیکی که برای دیگران انجام می دهیم چیزی دریافت نکنیم. پسرک در مقابل گفت: از صمیم قلب از شما تشکر می کنم.
پسرک که هاروارد کلی نام داشت، پس از ترک خانه نه تنها از نظر جسمی خود را قویتر حس می کرد، بلکه ایمانش به خداوند و انسانهای نیکوکار نیز بیشتر شد. تا پیش از این او آماده شده بود دست از تحصیل بکشد. سالها بعد... زن جوانی به بیماری مهلکی گرفتار شد. پزشکان از درمان وی عاجز شدند. او به شهر بزرگتری منتقل شد. دکتر هاروارد کلی برای مشاوره در مورد وضعیت این زن فراخوانده شد. وقتی او نام شهری که زن جوان از آنجا آمده بود شنید، برق عجیبی در چشمانش نمایان شد. او بلافاصله بیمار را شناخت. مصمم به اتاقش بازگشت و با خود عهد کرد هر چه در توان دارد، برای نجات زندگی وی بکار گیرد. مبارزه آنها بعد از کشمکش طولانی با بیماری به پیروزی رسید. روز ترخیص بیمار فرا رسید. زن با ترس و لرز صورتحساب را گشود. او اطمینان داشت تا پایان عمر باید برای پرداخت صورتحساب کار کند. نگاهی به صورتحساب انداخت. جمله ای به چشمش خورد: همه مخارج با یک لیوان شیر پرداخته شده است. امضا دکتر هاروارد کلی زن مات و مبهوت مانده بود. به یاد آنروز افتاد. پسرکی برای یک لیوان آب در خانه را به صدا در آورده بود و او در عوض برایش یک لیوان شیر آورد. اشک از چشمان زن سرازیر شد. فقط توانست بگوید: خدایا شکر... خدایا شکر که عشق تو در قلبها و دستهای انسانها جریان دارد. آگهی بهترین وبلاگ قالب وبلاگ قالب بلاگفا Sponsored by : وبلاگ
|